تاریخ انتشار : شنبه 12 خرداد 1403 - 0:25
کد خبر : 35489

داستان واقعی برگرفته از یک زندگی

سالیان دور انتظاردر وصال یار  /پسرعموی عاشقی که پای عشق اولش ماند

سالیان دور انتظاردر وصال یار  /پسرعموی عاشقی که پای عشق اولش ماند
ازدواج و رسیدن به هم دو عشق پاک  پسرعمو و دختر عمو قصه ما با یک سوتفاهم به سالیان دور و دراز عقب انداخته شد و ناگفته هایی که درون شعله های عشق طرف مقابل نادیده گرفته شد.

به گزارش داراخبر ،ناصر غلامی هوجقان /روزنامه نگار،دختر عمو و پسر عمویی که از اوخر دهه ۶۰ به  هم علاقه داشتند، دوست داشتن ها و هم بازی بچگی فراتر رفته و در برهه نوجوانی عاشق همدیگر شدند. گویی دیگر نمیشد که همدیگر را نببینند،دختر قضیه دوست داشتنش را با مادرش درمیان میگذارد مادر در هر مراسم و دیداری حرف ازدواج این دو را بیان میکند ولی با حسادت های فامیل مادرش “پسر عمو “روبرو می شود که چرا با فامبل پدری وصلت میکنی بیا با اقوام مادری دختر خاله و… ازدواج کن ،آنقدر این اقوام به پسر جوان گفتند ،تا اتفاقات عجیبی  سبب نرسیدن این دو به هم شد.

حسادت های بیجای فامیل زیاد و زیادتر میشد ،”ن غ” را کلافه کرده بود انگار نزدیکان وی پارا از گلیم خودشان فراتر گذاشته بوده و توسل به دعا و جادو نیز شده بودند

این دو کبوتر عاشقی که عشقشان زبانزد آن منطقه شده بود یواش یواش دستخوش ماجراهای عجیب و غریب شده بود.
“م.غ” زوج داستان ما عشق و دوست داشتنش را به پسر عمویش “ن غ” ابراز می کرد ولی در مقابل هیچگونه حسی از وی دریافت نمی کرد،دخترها که غرور مانع می شود دوست داشتنشان را بگویند ولی در مقابل  دختر عموی جسور پاکدامن عشقش را جار زده و از هیچ کوششی برای رسیدن به پسر مورد علاقه اش دریغ نمیکرد ولی در حسرت رسیدن به پسرعمویش ماند

اتفاقی عجیب در این میان، مانند حسادت ،طلسم و گرفتن دعا یا زبان بند مانع از ابراز علاقه ی پسرعمو که عاشق پروپا قرص  دختر مورد علاقه اش بود به وی می شد ،و با درونش کلنجار میرفت تا این حس بد یا… کنار زده و مثل طرف مقابلش دوست داشتنش را به یارش نشان دهد او از درون می سوخت و در تنهایی اش با خدای خودش زیاد نجوا میکرد که خدایا این چه حالی یا حس بدی هست که هر چه تلاش میکنم با آن بجنگم و زمینش بزنم نمی شود، ولی حیف و صد اما که این دعا و… نمیگذاشت.
پسرک داستان ما خودش هم به این باور رسیده بود که با این کارهایی که از خودش اختیاری ندارد در چشم تنها دختر مورد علاقه اش فردی پرغرور،بی حس و… شناخته شده ولی از دست این جوان دیگر کاری بر نمیامد.
همه خانواده دختر و پسر مشکلی با ازدواج این دو نداشتند .
مادر دختر چون دوست داشتن دخترش به پسر عمویش را میدید در هر بار میهمانی یا آمد و رفتن ها میگفت هی چی از شما نمیخواهیم این دختر عشق توست به فکر عروسی تان باشید.
او که علاقه دخترش را به فرزند جاریش میدید غذاهایی که پسر جاریش دوست داشت را میپخت و خانواده آنها را باغ و خانه شان دعوت میکرد
اما هیچگونه جلو آمدن و دست گرفتن کارها برای رسیدن به یار از پسر روایت ما نبود.

روزی که نباید میرسید ،رسید .زن عمو برای آخرین اتمام حجت را  کرد ،که برای دخترش خواستار آمده تا بلکه این پسر عاشق همت کرده و خودش برای مراسم ازدواج پا پیش گذارد.
ولی باز کارساز نبود و دختری که دنیایش پسرعمویش بود تن به عروسی داد.
شاید باورش سخت باشد این جوان آنروز انگار برایش دنیا به آخر رسیده بود ،گریه های زیاد درخلوت و…
جوان عاشق افسرده و گوشه گیر شده بود ، او که هیچ نقشی در نرسیدن به یارش نداشت جانش به لبش رسید،روزی دست اشاره اش را به سمت آسمون برده و به خدا گفت که یا دنیام یا هیچ کس دیگه ،دیگر ازدواج نخواهم کرد.
آنشب تمام شدنی نبود انگار ،و از شب یلدا هم برای پسر جوان طولانی تر بود،با خودش میگفت خدایا چرا اینطور شد چرا بهم نرسیدم دیگر به صورت هیچ دختری نگاه نخواهم کرد .
راست میگفت پس از آن به صورت هیچ دختری توجه نمیکرد برعکس بعضی از دخترها به او نزدیک میشدند،پسر ماجرای ما تصمیم گرفت انگشتر نامزدی در دست کند تا بلکه مانع از نزدیکی دختر ها به خودش شود.
او این را میدانست که پاک ماندن بهترین راه حل است.
او هربار به خودش قول میداد با یا و خاطره های دختر عموی عزیزتر از جانم عمرم را سپری خواهم کرد و اگر این دنیا هم به او نرسم از خدا میخواهم در آخرت او را بمن برسان
چقدر برایش سخت گذشت دختر مورد علاقه صاحب فرزند و مادر هم شد و به قول شعری از شاعر خوش آوازه آذربایجان”یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم/تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم”
جالب ماجرا اینجاست پسری که عهد بسته بود تا آخر عمرش مجرد بماند ناخواسته با دختری که علاقه ای هم به او نداشت ازدواج کرد .آنها یک سال و نیم نامزد بودن انگار پا قدم این زن خوب نبود مرد جوان در سوگ پدر نشست .چهلم پدر گذشت خانواده دختر به اسرار که چهلم گذشت عروسی بگیرید ولی   او که داغ پدر برایش سخت بود گفت که تا سالش صبر کنید ولی با بهونه های عجیب و غریب و اسرار خانواده  زن مواجه شد و قبول کرد.
عروسی گرفته شد اوایل زندگی خوب بود ولی بهانه های مختلف و ناسازگاری های زن جوان شروع شد و دنیا را برای مرد جهنم کرد.
شش ما زندگی مشترک تبدیل به ۶۰ سال عذاب تبدیل شد.
بیچاره مرد جوان که در اوایل ازدواج که روزهارو به خوشی بگذراند باید با ناسازگاری همسرش بسازد،همسر این مرد آنقدر گستاخی را از حد گذراند تا آنجایی که به پسر جوان اجازه دیدن مادرش را هم نمیداد،صبر و تحمل این جوان”مرد”دیگر داشت به سر میرسید
ولی جوان تحمل میکرد و برای بهتر شدن زندگی همسرش را بیرون می برد و به او محبت میکرد تا ناسازگاریش کم شود ،ولی دریغ کم نمیشد هیچی که بلکه روز به روز شدیدتر از روز قبل میشد.
جوان کمی به گذشته فکر کرد شاید آه دختر عمویش گرفته بود اوکه از قضیه و رازی که بین خودش و خدای خودش بود آگاه نبود .پسر جوان در یکی از روزها که عمو و زن عمویش به خانه آنها آمده بود نزدیک عمو نشست و گفت به دخترت بگو من را حلال کند ، او به یاد عهدی که با خدای خودش بسته بود فکر کرد کا دیگر ازدواج نخواهم کرد بی اختیار باز با خدای خودش رازو نیاز کرد گفت دیگر چیزی نمیگویم ریش و قیچی را زندگی ام را به دستت میدهم تو رب من هستی تو صلاح مرا از خودم خوب میدانی
و مدتی گذشت اینها از هم جدا شدند ولی فامیل در مورد این مرد جوان بی انصافی کرده و هرجور میتوانستند او را مقصر جلوه دادند.

وقتی مرد تنها با اینهمه هجمه از شمادت ،دروغ تهمت و افترا فامیل روبرو شد تصمیم گرفت از آنها دوری کند. او خوب میدانست ابر پشت ماه نمیماند و یک روز همه چیز برملا خواهد شد.

دوازده سال گذشت، روز هایی نبود یاد و خاطره دختر عمویش از یادش برود ، و خواب هایی که از دختر مورد علاقه اش میدید،ولی حیف و صد اما حیف که  او دیگر شوهر دارد و حتی کم مونده  به فکر عروسی دخترش باشد.
مرد جوان عاشق که اسیر تقدیر بود روزی به آرامگاه یک اهل دل  که بر اساس خوابی که دیده بود رفته و با او راز و نیاز میکند ،آنجا حس آرامش و حس عجیبی اورا دربر میگیرد دیگر از آن حس و دعا یا طلسم و زبانبند خبری نبود ولی دیگر رسیدن به دختر عمویش از محالات بود.
دوازده سال جدایی از فامیل بخاطر قضاوت های نادرست او را از فامیل دورو دورتر میکرد.
ولی ناگهان اتفاق تلخی برای یکی از خانواده عمو رخ داد ، و پسرعمو را به خانه عمویش می کشاند.
دختر عمو و خانواده اش هاج و واج بودند چه شده اوکه دوازده سال از فامیل دوربوده الان که پس از مدتی طولانی فقط به خانه آنها آمده ماجرا را از او میپرسند.
و مرد عاشق پیشه اسرارش را فاش کرده و سفره دلش را پهن میکند و ماجرا را بازگو میکند.
او از دوست داشتن زیاد خودش میگوید و حسی که مانع ابراز آن میشد
انگار رابطه دختر عمو و شوهرش هم خوب نبوده و با تحمل این زن به زندگی مشترک ادامه میدادند و در سدد جدایی بودند.
برعکس گذشته اینبار انگار همه چیز دست به دست داده بود تا این دو
دختر عمو و پسر عموی لیلی و مجنون به هم برسند .
خانواده وقتی متوجه دوست داشتن پسر”پسرعمو”شدند رابطه قبلی را کات کرده و آنها را به یکدیگر رساندند.
پسر عمو و دختر عمو پس از سالیان دور و دراز به یکدیگر رسیدند دوست داشتن ها و علاقه این دو در کنار هم هر روز را شیرین تر از قبل میکرد هر دو زخمی شکست عشقی بودند و این است عشق واقعی ،عشقی که همیشه مقدس هست حتی در اوج پیری

✍ ناصر غلامی هوجقان

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.